مسأله تنها این نیست که پاسخ به این پرسشها برای انسان دشوار است، بلکه اینک آنچه میفهمیم از خلال همه تجربهها، آزمودهها و آموختهها این است که پاسخ به این پرسش برای انسان ـ استوار بر اندیشه خودش ـ ناممکن است.
هرگونه پاسخی به هر کدام از این پرسشها حدسی بیش نیست و میزان قانعکنندگی آن تنها به قدرت تخیل و توان زبان بر میگردد. زبانی که گاه به شعر و گاه به ملقمهای از استدلالات مشکوک تلاش میکند مرگ را تبیین و تفسیر کند. البته حساب شعر که از عواطف و حالات و تجربهای ناخودآگاه و گاه متفاوت شکل میگیرد از استدلالات سردرگمکننده و کلکهای زبانی جداست، اما نتیجه این است که شعر احساسات اکنونی را درباب مرگ، آرزوها را در باب این اتفاق بزرگ میسازد و استدلال هم که مقدماتی محکم برای زدن حرفی قابل اعتنا درباره مرگ ندارد. هیچ انسانی خبر دقیقی از مرگ نداده است. کسی پس از مرگ زندگی نیافته تا بتواند از مردن، چیستی و چگونگی آن خبر دهد. مرگ امری ناشناخته بوده و هست و دیگر میتوانیم ـ البته با کمی بدبینی که بخشی از واقعبینی انسان معاصر است ـ بگوییم ناشناخته خواهد ماند.
این تناقض، اصلیترین تناقض حیات و بودن برای انسان است، چرا که حقیقیترین و ناگزیرترین واقعیت زندگی که همانا اتمام آن است، غیرقابل هضم و نافهمیدنی است. مرگ پایانی بر حیات است و هر حرفی ـ غیر از اشاراتی که در کتب الهی آمده ـ درباره این واقعیت محمل و غیرقابل اعتناست، چون نه از تجربهای بر آمده و نه از مقدمات و مبناهای مطمئنی نتیجه گرفته شده است. لذا مرگ در عین قطعی بودن در وقوع، ناشناخته، معلق و کاملا انتزاعی است. در این حالت تا زمانی که نمردهایم، مرگ ساکت و نامفهوم است و وقتی هم که میمیریم تنها ناگوار، نامنتظر و غیرقابل هضم برای بازماندگان و برای ما هم... کسی نمیداند.
مرگاندیشی از محبوبترین موضوعات فلسفی است. مرگاندیش بودن اغلب به عنوان اصلیترین موضوع اندیشه بشر هم ساختمان فلسفی برخی فلاسفه چون سنکا، سیسرون، مونتنی، کییرکگور، هایدگر و بدیو و... را ساخته است و هم به عنوان راهی برای دریافت حقیقت، رستگاری، مبارزه، آرامش، زیستن اخلاقی یا اصیل، بنا به دستگاه فکری آن فیلسوف ترویج و توصیه شده است.
اما آیا مرگاندیش بودن مواجهه و رویارویی با مرگ را سادهتر میکند؟ آیا مرگاندیش بودن الزاما نایل به مرگآگاهی میشود و مرگآگاهی آغوش آدمی را برای پذیرش مرگ باز میکند؟ آیا میتوان از یک اندیشه که اینجا مرگ است و رسوبات روحی آن که اینجا تأثیرات عاطفی آرامبخش مرگآگاهی است به نتایجی عملی و شیوهای برای آمادگی هر لحظه برای مرگ رسید؟ میشل دو مونتنی درباره مرگ گفته است: فرجام کار ما مرگ است و همو اقتضای مقصود ماست. اگر دهشت مرگ فراگیردمان چگونه میتوان قدمی برداشت، بیتب و تاب؟ مرهم، نسیان است و نیندیشیدن به مرگ، ولیکن کدام بلاهت فاحشی تواند به جهالتی چنین گران بینجامد؟ پس مرگاندیش بودن الزاما به آرامش منجر نمیشود، اما از آن جهت که به واقعیت خدشهناپذیر میاندیشیم حساب ما را با کنشهای روزمره و درگیریهای خرد پاک میکند. اندکی گوشهگیری و شاید بیاعتنایی به دنیا نتیجه مرگاندیشی است، اما خود مرگ همچنان نامنتظر و سهمگین است، چرا که مرگ یعنی نبودن و تصور نبودن برای انسان دشوار است، خاصه انسانی که به زندگی ادامه میدهد و از بودن ناامید نیست. تصور نبودن حتی برای دیگری هم اینگونه است. وقتی پیر از کار افتادهای در بستر بیماری از بین میرود، تازه تصور نبودنش واقعی میشود و میان تخیل مرگ تا عینیت آن برای دیگری هم فاصله زیادی وجود دارد.
آموزش نویسندگی
مرگ؛ معنابخش زندگی
یکی از بنیانیترین اندیشههای هایدگر با این بحث مبنایی در ارتباط است که مرگ معنابخش زندگی است. هستی خود به خود معنایی ندارد و تنها با درک و فهم مرگ است که زندگی معنایی اصیل و قطعی از خود نشان میدهد. اما حتی در این حالت هم مرگاندیشی قابلیت پاسخ به فقدان، به عنوان حاصل مرگ را ندارد. مرگ به عنوان فقدان و احساس خلأ وجود دیگری، آنقدر عجیب و دور از ذهن است که تصورات گذرای مرگ و نیستی برای درک آن کافی نیست، مرگ باید همواره در پس ذهن ما باشد همانگونه که خود همواره در کمین ما و دیگران است. مرگ همواره نامنتظر و رسیدن به واقعیت آن ناممکن است. هر چقدر هم که به سهمگین بودن و ناگوار بودن مرگ بیندیشیم و نزدیک شویم باز هم درک همه مرگ ناممکن است. شاید مرگ از همه این تصورات برای کسی که میمیرد سادهتر باشد و خاک سرد، تلخی مرگ عزیز را زود به فراموشی بدل کند، اما اینها همه گمان است، همه حدس است. مرگ میتواند ساده یا پیچیده، دشوار یا سهل باشد. اما در همه این موارد ابهام و غیرمنتظره بودن ملحوظ است، ما تنها با اندیشه به مرگ اندکی مقاومتر میشویم، تنها اندکی.
مرگ ناگهانی و کنار آمدن با مرگ!
مرگهای ناگهانی، اینکه جوانی از دست میرود یا دوستی بیهیچ دلیلی ناگهان خبر مرگش میرسد، بیشتر شبیه نوعی افراطیگری مرگ است. مرگ گویی خود را در افراطیترین شکل به رخ میکشد. انگار تمام بازیها را پوچ میکند، تمام سکهها را از ارزش تهی میکند و خود را حاکم مطلق بودن میگرداند. نبودن همچون خط پررنگ و قطعی بودن اینجا حاضر میشود. سنکا فیلسوف، نمایشنامهنویس و سیاستمدار رومی میگفت برای تحمل چنین حالتی باید همواره آن را به یاد داشت، روی بد بودن، که شاید مرگ ناگهانی ظهوری از آن باشد، همواره با ماست. سنکا در قطعهای به نام «در باب دهشتهای مرگ» مینویسد: هیچ نعمتی دارندهاش را سعادتمند نخواهد کرد مگر آنکه او در ذهنش با امکان خسران آن کنار آمده باشد. از این رو، روح خویش را در برابر آن بداقبالیها که گریبان قدر قدرتترینها را نیز خواهد گرفت، سخت و مقاومساز.
آری روح سخت و مقاوم تنها زمانی امکانپذیر است که مرگ همواره در ذهن انسان حاضر باشد: «نیستی»، هردقیقه به عنوان امکانی نزدیک تصور شود. کسانی که اینچنیناند، وارسته و راحتترند، هر چند تمام تصوراتشان اعم از هولناک یا زیبا، تصوری بیش نیست و واقعیت مرگ همچنان ناشناخته و نامفهوم است، اما این دیدن مرگ فارغ از کیفیتی که دارد و میزان مطابقتش با واقعیت، تنها راه مقاومسازی است. در جهان معاصر شلوغی و صنعتهای خوش رنگ و لعابِ غیر ضروری چنان رشد کرده و علیه مرگ به کار افتاده که گویی مرگی در کار نیست. علمی که با عملهای زیبایی و... به تزئینی برای «بدن» تبدیل شده است، یا سرگرمیهایی که گویی نسیانی جمعی را به بشر حقنه میکنند حاصلی ندارد جز مبارزهای مذبوحانه با مرگ، مبارزهای رقتانگیز با واقعیت؛ تنها واقعیت زندگی بشر. اما راه مقاوم شدن دوباره اندیشیدن آن هم به صورتی مداوم به مرگ است. اندیشه به امکان همیشگی نیستی، نیستی بسادگی همین حالا در مترو یا در خانه به واسطه زلزله یا سکتهای، در اتومبیل به واسطه کامیون سوداگری که در بزرگراه استاندارد یا غیراستاندارد با سرعتی فزاینده در حرکت است، در هواپیما یا هر جا که همین حالا هستید محتمل است. مرگ زیر چشمی شما را میپاید، در کمین نشسته، کمینی که گاه 90 سال و گاه تنها اندک سالی طول میکشد و همواره ناگهانی، تلخ و ناشناخته میماند. کمینی که تصورش تنها ما را کمی مقاومتر میکند، مقاومتر در هولناکی مرگ خودمان و بیشتر در برابر مرگ عزیزانی که یکی یکی ما را در برابر وجود بیمعنای نیستی، تنهاتر میکنند.
منبع:جام جم انلاین